سلام به شما دوستای عزیز
این روزها خیلی هوای دریا رو کردم یعنی دلم براش خیلی تنگ شده تقریبا پارسال همین موقع ها کنار دریا بودم و این مطالبی را که میخوام براتون بذارم همون موقع نوشتم :
دریا دنیاییست پر از راز و رمز ، پر از حرف و پر از سکوت پر از نشانه و آیت ، پر از زیبایی ، پر از آرامش و پر از طوفان ، دریا پر است از تضادهای زیبا گاه آبادکننده و گاه ویرانگر ، گاه زندگی بخش
و گاه جان گیرنده
دریا یعنی عظمت ، عظمت آفریننده اش
دریا یعنی قدرت ، قدرت سازندگی ، قدرت آبادانی و در مقابلش قدرت ویرانگری
دریا یعنی وسعت یعنی عمق و او با تو می گوید بگذار اندیشه ات آنقدر وسیع شود که کرانه هایش را نبینی و بگذار تفکرت آنقدر عمیق شود که انتهایش را نتوان دید . بگذار اندیشه ات پرواز کند تا دور دست تا بینهایت تا خدا
دریا یعنی پاکی و صفا و او با تو می گوید بگذار دلت به پاکی و صافی و زلالی دریا باشد تا بشوید و پاک کند هر چه ناپاکی و آلودگی را
دریا یعنی آگاهی و او با تو می گوید که من میدانم اگر از حرکت بازایستم تبدیل به یک مرداب میشوم که در آن دیگر اثری از شادابی و طراوت وجود ندارد ، من می دانم برای آنکه زندگی کنم و به دیگران زندگی ببخشم باید حرکت کرد باید رفت و رفت تا ...........
دریا یعنی عشق ، عشق به زندگی ، عشق به سازندگی ، عشق به پویندگی ، عشق به بینهایت ، عشق به بیکرانگی و این یعنی عشق به خدا چرا که خدا بینهایت است و بیکران.
دربا با تو می گوید هر گاه در دلت عشق باشد عشق به دیگران سازنده می شوی و دوست داشتنی اما هرگاه هوای نفست بر تو غلبه کند و خود خواهیت بر تو چیره شود ویرانگر می شوی پس همه چیز به یک انتخاب بستگی دارد و این تو هستی که انتخاب می کنی .
وقتی به دریا نگاه می کنی و افق دیدت را دور و دورتر می کنی کمی احساس ترس بهت دست میدهد یک لحظه خودت را وسط اون همه آب تنهای تنها احساس می کنی و اونوقت به تنها چیزی که فکر می کنی خداست چون می دونی تنها قدرتی که می تونه بهت کمک کنه اوست پس دریا یعنی خدا .
این هم چند بیتی از اشعار فریدون مشیری :
دریا، همان دنیای راز بیکرانه،
دریا، همان آغوش باز مادرانه،
دریا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !
***
نزدیک تر، نزدیک تر، او هم مرا دید .
آوای او بانگ خوش آمد بود،
بی هیچ تردید .
آن سان که بیند آشنائی آشنا را،
چیزی در ین عالم به هم پیوند می داد
جان های بی آرام ما را .
***
خاموش و غمگین، هر دو ساعت ها نشستیم !
خاموش و غمگین هر دو بر هم دیده بستیم .
ناگاه، ناگاه،
آن بغض پنهان را، که گفتی،
می کشت مان چون جور و بیداد زمانه؛
با های های بی امان در هم شکستیم ؟ ...
از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،
بر شانه های خسته، بار درد، چون کوه،
می گفتیم و می گفتیم و می گفت و می گفت،
تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !
***
دریا و من، شب تا سحر بیدار ماندیم .
شعری سرودیم .
اشکی فشاندیم .
شب تا سحر، آشفته حالی بود با آشفته گوئی،
انده یاران بود و این آشفته پوئی،
بر این پریشان روزگاری، چاره جوئی .
***
دریا به من بخشید آن شب،
بس گنج از گنجینه خویش .
از آن گهرهای دلاویزی که می ساخت ؛
در کارگاه سینه خویش :
جوشش، تپش، کوشش، تکاپو، بی قراری !
ساکن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پیش توفان استواری !
هم بر خروشیدن به هنگام،
هم بردباری !
***