نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

دریا

 

سلام به شما دوستای عزیز  

این روزها خیلی هوای دریا رو کردم یعنی دلم براش خیلی تنگ شده تقریبا پارسال همین موقع ها کنار دریا بودم و این مطالبی را که میخوام براتون بذارم همون موقع نوشتم :  

دریا دنیاییست پر از راز و رمز ، پر از حرف و پر از سکوت پر از نشانه و آیت ، پر از زیبایی ، پر از آرامش و پر از طوفان ، دریا پر است از تضادهای زیبا گاه آبادکننده و گاه ویرانگر ، گاه زندگی بخش  

و گاه جان گیرنده  

دریا یعنی عظمت ، عظمت آفریننده اش

دریا یعنی قدرت ، قدرت سازندگی ، قدرت آبادانی و در مقابلش قدرت ویرانگری

دریا یعنی وسعت یعنی عمق و او با تو می گوید بگذار اندیشه ات آنقدر وسیع شود که کرانه هایش را نبینی و بگذار تفکرت آنقدر عمیق شود که انتهایش را نتوان دید . بگذار اندیشه ات پرواز کند تا دور دست تا بینهایت تا خدا

دریا یعنی پاکی و صفا و او با تو می گوید بگذار دلت به پاکی و صافی و زلالی دریا باشد تا بشوید و پاک کند هر چه ناپاکی و آلودگی را

دریا یعنی آگاهی و او با تو می گوید که من میدانم اگر از حرکت بازایستم تبدیل به یک مرداب میشوم که در آن دیگر اثری از شادابی و طراوت وجود ندارد ، من می دانم برای آنکه زندگی کنم و به دیگران زندگی ببخشم باید حرکت کرد باید رفت و رفت تا ...........

دریا یعنی عشق ، عشق به زندگی ، عشق به سازندگی ، عشق به پویندگی ، عشق به بینهایت ، عشق به بیکرانگی و این یعنی عشق به خدا چرا که خدا بینهایت است و بیکران.

دربا با تو می گوید هر گاه در دلت عشق باشد عشق به دیگران سازنده می شوی و دوست داشتنی اما هرگاه هوای نفست بر تو غلبه کند و خود خواهیت بر تو چیره شود ویرانگر می شوی پس همه چیز به یک انتخاب بستگی دارد و این تو هستی که انتخاب می کنی .

وقتی به دریا نگاه می کنی و افق دیدت را دور و دورتر می کنی کمی احساس ترس بهت دست میدهد یک لحظه خودت را وسط اون همه آب تنهای تنها احساس می کنی و اونوقت به تنها چیزی که فکر می کنی خداست چون می دونی تنها قدرتی که می تونه بهت کمک کنه اوست پس دریا یعنی خدا . 

این هم چند بیتی از اشعار فریدون مشیری :

 

دریا، همان دنیای راز بیکرانه،

دریا، همان آغوش باز مادرانه،

دریا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !

***

نزدیک تر، نزدیک تر، او هم مرا دید .

آوای او بانگ خوش آمد بود،

بی هیچ تردید .

آن سان که بیند آشنائی آشنا را،

چیزی در ین عالم به هم پیوند می داد

جان های بی آرام ما را .

***

خاموش و غمگین، هر دو ساعت ها نشستیم !

خاموش و غمگین هر دو بر هم دیده بستیم .

ناگاه، ناگاه،

آن بغض پنهان را، که گفتی،

می کشت مان چون جور و بیداد زمانه؛

با های های بی امان در هم شکستیم ؟ ...

از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،

بر شانه های خسته، بار درد، چون کوه،

می گفتیم و می گفتیم و می گفت و می گفت،

تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !

***

دریا و من، شب تا سحر بیدار ماندیم .

شعری سرودیم .

اشکی فشاندیم .

شب تا سحر، آشفته حالی بود با آشفته گوئی،

انده یاران بود و این آشفته پوئی،

بر این پریشان روزگاری، چاره جوئی .

***

دریا به من بخشید آن شب،

بس گنج از گنجینه خویش .

از آن گهرهای دلاویزی که می ساخت ؛

در کارگاه سینه خویش :

جوشش، تپش، کوشش، تکاپو، بی قراری !

ساکن نماندن همچو مرداب،

چون صخره - اما - پیش توفان استواری !

هم بر خروشیدن به هنگام،

هم بردباری ! 

***

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد