نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

عشق

         

          عشق مانند هوا همه جا جاریست             تو نفسهایت را قدری جانانه بکش 

 

در این یاد داشت می خواهم با شما ازعشق سخن بگویم و از دوست داشتن و دوست داشته شدن ....  

عشق آن شعله است کو چون برفروخت    آنچه جز معشوق باقی جمله سوخت  

عشق آن باشد که حیرانت کند                 بی نیاز از کفر و ایمانت کند   

براستی عشق چیست؟ این گوهر ناب که خداوند در وجود بشر به ودیعه نهاده است چیست؟ این رمز هستی و راز خلیفه شدن انسان چه می تواند باشد ؟ 

شاید هیچکس معنای عشق را به درستی نداند یا درک نکند یا شاید فرصت درکش را پیدا نکند.

نمی دانم اگر از هر یک از شما بخواهم که عشق را معنا کنید چه میگویید ؟ اما اگر از من بپرسید می گویم عشق یعنی خود را نادیدن یعنی خود را هیچ انگاشتن و به تمامی معشوق را دیدن یعنی خود را فنای در معشوق کردن یعنی به هر ذره ای که نگریستی جلوه ای از معشوق را دیدن یعنی اگر نامت را پرسیدند نام او را گفتن  وبعد ار طی این مراحل است که عاشق خود معشوق می گردد و محب خود محبوب می گردد و این است سر دوست داشتن که باعث دوست داشته شدن می شود و این همان چیزی است که مطلوب هر انسان است یعنی محبوب بودن و معشوق بودن.

اما آیامن و آیا شما استحقاق این را پیدا می کنیم که عشقی به معنای واقعی کلمه در وجودمان تبلور بیابد عشقی که سخت ترین و هولناکترین طوفانها و اتفاقات زندگی آن را متزلزل نسازد و ویران نگرداند . عشقی که روز به روز تکامل یافته و به عشقی ناب و پاک تبدیل شود که ما را به سوی عشق زیبا و روح بخش الهی رهنمون گرداند و ما را در مسیر سعادت و تکامل قرار دهد و در سفرزندگیمان بهترین توشه راه باشد . فقط کافیست من وشما بخواهیم در این صورت ناممکن ترین ها ممکن می شوند آری خواستن توانستن است . پس بیایید برای رسیدن به این عشق خالص و ناب و خلل ناپذیر بکوشیم .  

 در این یاد داشت سعی میکنم  اشعار و سخنان بزرگان را در مورد عشق قرار بدهم امیدوارم مورد توجه شما دوستان عزیز قرار بگیرد. 

                    

گر به زبانهای مردم و فرشتگان سخن گویم و عشق نداشته باشم به نحاس صدادهنده و سنج فغان کننده ماننده شده ام .

 اگر صاحب عطیه پیشگویی باشم و  آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمامی دانش ها اگر ایمانم چنان کامل باشد تا آنجا که کوهها را جابجا کنم و عشق نداشته باشم هیچم . و اگر تمامی اموال را میان فقرا تقسیم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم اما عشق نداشته باشم هیچ حاصلی به دستم نیست .

عشق بردبار است، عشق مهربان است ، در آتش حسد نمی سوزد ، کبر ندارد ، غرور ندارد، اطوار ناپسندیده ندارد ، نفع خویش را خواهان نیست ، خشم نمی گیرد، سوء ظن ندارد ، از ناراستی شاد نمی شود ، اما با راستی به شعف می آید . در همه چیز صبر می کند ، همه را باور می کند ، همواره امیدوار است و همواره بردبار.

عشق هرگز نابود نمی شود ، اما پیشگوییها نیست می شوند و زبانها پایان می یابند و دانشها زایل می شوند. زیرا دانش ما جزئی است و پیشگویی ما جزئی است ، اما آنگاه که کامل بیاید جزئی نابود خواهد شد.

اینک اما سه چیز می ماند : ایمان، امید و عشق

اما برترین آنها ، عشق است.

اما چرا عشق مهمتر از ایمان است ؟ چون ایمان فقط راهی است که ما را به عشق اعظم می رساند.

و چرا عشق مهمتر از نیکو کاری است ؟ چون نیکوکاری تنها یکی از تجلی های عشق است و کل همواره مهمتر از جزء است . فراتر از آن نیکوکاری نیز تنها یک راه است ، یکی از راههای بسیاری که عشق به کار می گیرد تا انسانی را با انسان دیگر یگانه کند. 

                برگرفته از کتاب "عطیه برتر" نوشته "پائولو کوئیلو"  

 

                   

"عشق"
آنگاه المیترا گفت:با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت' و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود.

سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید'
هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید'
و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.
هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد ' به صلیب نیز میکشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را

که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.
عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.
و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند.
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.
سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید.
و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.

عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.و. بدین معرفت

با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.

اما اگر از ترس بلا و آزمون' تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید '
خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید.
و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید.
به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست'
جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.
و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.

عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.
عشق نه مالک است و نه مملوک.
زیرا عشق برای عشق کافی است.

وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است." بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."

و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست ' بلکه این عشق است که اگر شما را

 شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.

عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.

اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید'
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.
آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشایید
و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.
آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.
و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.

             برگرفته از: کتاب ‹پیامبر›، اثر "جبران خلیل جبران "    

                          

این هم شعری بسیار زیبا از میرزاده عشقی 

 

 ایزد اندر عالمت ای عشق تا بنیاد داد            عالمی بر باد شد بنیادت ای بر باد، باد

من نه آن بودم که آسان رفتم اندر دام عشق           آفرین بر فرط استادی آن صیاد باد

سنگدل صیاد آخررحم کن، این صید تو            تا به کی در بند باشد؟ لحظه ای آباد باد

بیستون!فرهاد را هرگز به من نسبت مده           از زمین تا آسمان فرق من و فرهاد باد

من به مژگان میکنم، آن کارکو با تیشه کرد          صد هزاران فرق ریزه موی، با پولاد باد

سوختی بر باد دادی، جان وعقل ودین ودل        خانه ام کردی خراب ای خانه ات آباد باد

من که می دانم زعشق تو نخواهم برد جان        پس سخن آزاد گویم هر چه باداباد ،باد

گوهری در خانه شهزاده آزاده ایست              هر که دست آورد آن یکدانه گوهر، شاد باد  

دائما رسوای عام و مبتلای طعن خلق      همچو"عشقی" هر که اندردام عشق افتاد باد  

 

                

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد