نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

باز ساقی گفت تا چند انتظار ؟

باز ساقی گفت تا چند انتظار؟
ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیما درآ، هویی بزن
گوی چوگانت سرم، گویی بزن
چون بموقع ساقیش در خواست کرد
 پیر میخواران ز جا قد راست کرد
زینت افزای بساط نشاتین
 سرور و سر خیل مخموران حسین
گفت آنکس را که می جویی منم
باده خواری را که می گویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت از این شراب خوش گوار

دیگرت گر هست، یک ساغر بیار  

 

                                                                                  " عمان سامانی "
نظرات 3 + ارسال نظر
غریب یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:28 ب.ظ

آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد ، یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد

گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد

غریب یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:30 ب.ظ

عجیب بود رابطه این پدر و پسرمن گمان نمی کنم در تمام عالم ، میان یک پدر و پسراینهمه عاطفه ، این همه تعلق ، اینهمه عشق اینهمه انس و اینهمه ارادت حاکم باشدمن همیشه مبهوت این رابطه امگاهی احساس می کردم که رابطه حسین با علی اکبرفقط رابطه یک پدر و پسر نیسترابطه مرید و مراد است و اگر کفر نبود می گفتم رابطه عابد و معبود استبارها در کوچه پس کوچه های این رابطهگیح و منگ و گم می شدممی ماندم کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مریداگر مراد حسین است - که هست - پس این نگاه مریدانۀاو به قامت علی اکبر، به راه رفتن او ، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده استاما ....... اما ای کاش بودی به وقت لباس رزم پوشاندن علیداماد را این طور به حجله نمی فرستندکه امام علی اکبر را مهیای میدان می کردبا چه وسواسی هدیه اش را برای خدا آذین می بستاو نزدیکترین ، محبوبترین و دوست داشتنی ترین هدیه را برای این مرحله معاشقه با خدا برگزیده بودشاید فکر کرده بودکه تا وقتی پسر هست چرا برادرزادهچرا خواهرزادهتا وقتی هنوز حسین فرزند دارد ، چرا فرزند حسنچرا فرزند عباسچرا فرزند زینبو شاید این کلام علی اکبر دلش را آتش زده بودکه : یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفه عینپدر جان ! خدا پس از تو مرا به قدر چشم بر هم زدنی زنده نگذاردکلام قربانی را پسر به پدر می گفت نگاه طواف آمیز را پدر به پسر می کردو.......و.........................و جانم به قربانت یا حسین

غریب یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:33 ب.ظ

راویان واقعه کربلا نوشته اند تا اصحاب زنده بودند، تا یک نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر، از خاندان امام حسین علیه السلام، از فرزندان، از برادرزادگان، از برادران، از عموزادگان، به میدان برود. می گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه مان را انجام بدهیم، ما وقتی کشته شدیم خودتان می دانید. اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد. آخرین فرد از اصحاب اباعبدالله که شهید شد یک مرتبه ولوله ای در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد. همه از جا حرکت کردند. نوشته اند: فجعل یودع بعضهم بعضا شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظی کردن، دست به گردن یکدیگر انداختن، صورت یکدیگر را بوسیدن.
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسی که موفق شد از اباعبدالله کسب اجازه بکند، فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود اباعبدالله درباره اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین مردم به پیغمبر بوده است. سخن که می گفت گویی پیغمبر است که سخن می گوید. آنقدر شبیه بود که خود اباعبدالله فرمود: خدایا خودت می دانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر می شدیم، به این جوان نگاه می کردیم، آیینه تمام نمای پیغمبر بود. این جوان آمد خدمت پدر، گفت پدر جان به من اجازه جهاد بده. درباره بسیاری از اصحاب، مخصوصا جوانان ، روایت شده که وقتی برای اجازه گرفتن پیش حضرت می آمدند، حضرت به نحوی تعلل می کرد، مثل داستان قاسم که مکرر شنیده اید، ولی وقتی که علی اکبر می آید و اجازه میدان می خواهد، فقط سرخودشان را پائین می اندازند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد