بلعم باعورا مردی زاهد و پارسا بود که مدت 200 سال خدا را عبادت میکرد . کارش به جایی رسید که چون سر به آسمان میکرد از صفای باطن تا عرش و کرسی را میدید و همواره مستجاب الدعا بود . مردم که از ظهور موسی آگاه شدند و بیم در دل فراعنه افتاد و پادشاه اردن به نام ارجنایا به امیران خود نزد باعورا آمده و گفتند دعا کن خدا شر موسی را از ما برطرف سازد . بلعم از دعای بد در حق پیامبر خدا ابا کرد . ولی آنان جواهر زیادی به زن بلعم دادند تا وی را به دعا کردن تحریک کند . سرانجام، باعورا در برابر فشار و اصرار زن محبوب خود تسلیم شد . دعا کرد، لاجرم قوم موسی چهل روز در بیابان سرگردان ماندند . به حضرت موسی شکایت کردند، موسی با خدا مناجات کرد و دعا کرد تا خدا ایمان را از بلعم گرفت . در مقابل، به بلعم پیام داد که سه روز دعایش مستجاب میشود . بلعم میخواست اول دعا برای آمرزش خود کند ولی به خواهش و اصرار زن، اول دعایی برای زیبا و جوان شدن زن خود کرد .
چون زنش زیبا و جوان شد از خانه بیرون رفت . بلعم را صمیمیت و غیرت به جوش آمد و دعا کرد که او سگ شود و سرانجام با اصرار مردم و فرزندانش بار دیگر (دعای سوم) نیز در حق زن خود کرد که دوباره انسان شود . سرانجام، هر سه دعای او صرف امری موهوم شد . و بلعم بدون ایمان ماند و نام اعظم خدا را فراموش کرد و سرانجام به صورت سگی از دنیا رفت .
لطفاٌ داستان زنان برجسته را نیز درج کنید مثلاٌ:
ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش
تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
یا
من از آن حسن روز افزون که ..........
یا
..............
داستان زیبایی بود
یک لحظه غفلت از یاد خدا و چنین عاقبتی....
پس دعا می کنیم خدا ما را یک لحظه هم به حال خود رها نکند
آمین