نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

نسیم صبا

اشعار متون زیبا دست نوشته

دوم اردیبهشت روز جهانی زمین

میلیونها سال پیش، بعد از انفجاری بزرگ، سیاره زمین به وجود آمد، سیاره زمین تنها سیاره

مسکونی در حد بینش انسان قرن کنونی.

و زمین در خلا تپیدن آغاز کرد و زندگی شروع شد...

اقیانوسها، دشتها و کوهها، آرام...

جنگل ها بدون وحشت از آتش و تبر…

 پرندگان بدون ترس از شکارچی…

خاک بدون هراس از آلودگی…

زمینی ها در کنار هم خوشبخت…

هر روز، روز جشن زمین بود، می چرخید، می رقصید...

و بهترین بود برای زیستن ساکنانش...

و اما حالا...

بهانه های فراوانی در کارند تا ما هر روز رد پای خرابی های خود را بر تک تک سلول های این کره

خاکی پر رنگ تر کنیم، تا عمق خاک، تا اوج افلاک،

هر جا که توانسته ایم؛ نشانه هایی به جا گذاشته ایم...

این روزها نفس های زمین به شماره افتاده...

زمین در زندان زندگی انسان ها اسیر شده ...

تنها پس از بریدن آخرین درخت ... تنها پس از آلودن آخرین رود خانه ... تنها پس از صید آخرین ماهی  ...  تنها پس از پرواز آخرین پرنده ... و تنها آن هنگام سوداگران در می یابند ... که ... 

پول را نمی توان خورد ...پول را نمی توان نوشید  ...

 پول را نمی توان استنشاق کرد  ...

 پول را نمی توان زندگی کرد  ...

لیلی نام همه دختران زمین

لیلی نام همه دختران زمین است

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود
***
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید
و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق
و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر
عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید
و لیلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند
***
خدا گفت: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر
***
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید
آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد
دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد
دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطا ن از زنجیر پر بود
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت
شیطان آدم را در زنجیرمی خواست. لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست
لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند
لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد
لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.

قسمتی از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است
از عرفان نظرآهاری

در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی ، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید ،

پی نوری ، رنگی ، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها

غفلت پاکی بود ، که صدایم می‌زد.

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد ، گوش دادم:

چه کسی با من حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید.

راه افتادم.

یونجه‌زاری سر راه ،

بعد جالیز خیار ، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک.

لب آبی

گیوه‌ها را کندم و نشستم ، پاها در آب:

" من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه.

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ ، می‌چرد گاوی در کرد.

ظهر تابستان است.

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است.

سایه‌هایی بی‌لک ،

گوشه‌ای روشن و پاک ،

کودکان احساس! جای بازی اینجاست.

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری

تا شقایق هست ، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه ء نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند. "

عشق شوری در نهاد ما نهاد

عشــــق شـــــوری در نــهاد ما نهاد    جان ما در بوتــــــــــه ســــــودا نهاد 

گفـــتگویــــی در نــــــهاد ما فــــکند     جســــــتجویی در درون مـــــــا نهاد
داســـــتان دلبـــــــران آغـــــــاز کرد       آرزویــــــــــی در دل شیــــــــدا نهاد
رمــــزی از اســرار باده کشــف کـرد     راز مســــتان جمــــله بر صحـرا نهاد
قصّـــــه خـــــوبان به نوعی باز گفت     کاتشــی در پیـــــر و در برنــــــا نهاد
از خمستان جرعه ای بر خاک ریخت     جنبشـــــــی در آدم و حـــــــوا نهاد
عقل مجـــنون در کــــف لیلی سپرد     جان وامــــــق در لـــب عـــــذرا نهاد
دمبـــدم در هــــر لباســـی رخ نمود     لحــــظه لحـــظه جای دیگـــر پا نهاد
چون نبـــود او را معـــیّن خــــانه ای     هر کـــجا جـــا دید، رخـــت آنجا نهاد
بر مثال خویشتـــن حرفی نــــوشت      نام آن حــــــــرف آدم و حــــــوا نهاد
حســـــن را بر دیـــدۀ خود جلوه داد      منتـــی بر عاشـــــــق شیــــدا نهاد
هم به چشـــم خود جمال خود بدید    تهمتــــــی بر چشـــــم نابینــــا نهاد
یک کرشــمه کـــرد با خود، آنچنانک:     فتنـــه ای در پیـــر و در بـــــــرنا نهاد
کـــام فرهــــاد و مــــــراد مـــا همه        در لـــب شـــیرین شـــــکر خــا نهاد
بهـــــر آشــــــوب دل ســـــــودائیان        خــــال فتنـــه بـــــــر رخ زیبـــــا نهاد
وز پــــی بـــــــرگ و نــــــوای بلبلان       رنـــگ و بــــویـــــی در گل رعـنا نهاد
فتنــه ای انگیـــخت شــوری در فکند      در ســـرا و شـــهر ما چــــون پا نهاد
تا تــــماشـــای وصــــال خـــــود کند       نــــور خـــــدا در دیـــــده بینـــــا نهاد
تـــا کـــمال عــــلم او ظـــاهر شـــود       ایــــن همـــه اســـرار بر صحــرا نهاد
شــــور و غـــوغایی بــر آمد از جهان     حســـن او چــون دست در یغما نهاد
                            چـــون در آن غــــوغـا عراقی را بدید 

                            نام او ســـــر دفتـــــر غــــوغـــا نهاد 

 

                                                                           "فخرالدین عراقی"

اعتقاد

من به خورشید اعتقاد دارم حتی اگر ندرخشد 

    

    من به ماه اعتقاد دارم ، حتی اگر نتابد 

  

        من به ابر اعتقاد دارم ، حتی اگر نبارد 

 

           من به عشق اعتقاد دارم ، حتی اگر تنها باشم 

 

               و من به خدا اعتقاد دارم ، حتی اگر ساکت باشد

غم پنهانی

 

  سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم           چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم 

 

 در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش                   چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم 


  لب باز نکردم به خروشی و فغانی                        من محرم راز دل طوفانی خویشم 

 

 یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی       عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم


  از شوق شکر خند لبش جان نسپردم                 شرمنده جانان ز گرانجانی خویشم

  

 بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر      افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم


هرچند امین، بسته دنیا نیم اما                        دل بسته به یاران خراسانی خویشم